آه ای غمت قصیدهی بیانتها حسین!
غم با دلت عجين شده از ابتدا حسین!
در موی بیدهای جهان مویه میکنند
موسیقی عزای تو را بادها حسین!
ای حُسن بیبدیل! چه حُسن سلیقه داشت
آن که نهاد نام بلند تو را "حسین"
تا بوده نی به حرمت تو گل نداده است
این است فرق بین نی و نیزهها، حسین!
وقت نوشتن از تو قلم سرخ میشود
همخانواده است گل سرخ با حسین
من ماهی قناتم و روز و شبم یکیست
ای کاش میرساند به دریا مرا حسین.
ای شعر ناب نام تو را "آب" مینهم
تا بعد خواندن تو بگویند: "یا حسین"!
613
0
4.38
در رواق شعر، روشن می کند فانوس را
می چکاند در دواتش، جوهر مخصوص را
روی میز شاهنامه، یک قلمدان، چند گل
با تو قسمت می کند آرامشی محسوس را
می ستاید خط به خط، استاد نستعلیق من
مرد بی همتای اسطوره، حکیم توس را
می نویسد: شاهنامه چون درختی قرن هاست
میوه ی امّید داده مردم مایوس را
نوبت سهراب و رستم می شود، خطاط پیر
می گذارد با تاسف، نقطه ی افسوس را
بعد با دلواپسی گرم تماشا می شود
تا سیاوش پشت سر بگذار این کابوس را
بادبادک بازی تلخی ست، ابلیس عاقبت
می دهد بر باد، تا ج و تخت کیکاووس را
شاهنامه آخرش خوش نیست اما خوشنویس
لب به تحسین می گشاید خوش حکیم توس را:
با نسیمی برکه ی آرام می ریزد به هم
سنگ ها هرگز نیاشوبند اقیانوس را
1296
0
1.95
می نویسم از تو و سخت است حتی باورش
ای گل سرخی که کرده باغبانش پرپرش
نرم می چیند تو را، هرچند می لرزند سخت
هم دلش هم شانه اش هم دست های لاغرش
در پی این اشک ها، لبخندهایی نیز هست
پس تماشایی تر است این سکه، روی دیگرش
قصه ی تو ماجرای پیله و پروانه است
می رسد این ماجرا کم کم به جای بهترش
هرچه کاشان دیدینی باشد ولی اردیبهشت
از تماشاخانه چیزی کم ندارد قمصرش
تو گلاب نابی و این راز را لو می دهد
شیشه ی عطری که با تو می پرد هوش از سرش
1420
1
3.67
ماهی قرمز بمان، حتی اگر بد بگذرد
می رسد روزی که این دریاچه از سد بگذرد
در پی این مرگ تدریجی تولد نیز هست
ماه گاهی لازم است از هرچه دارد بگذرد
بی تو ای اوج و فرود دیدنی! جذاب نیست
داستانم حول اول شخص مفرد بگذرد
آه نه! تو قصد دریا داری و انصاف نیست
رود در آغاز راه از خیر مقصد بگذرد
ماهی زندانی ام! تلخ است وقتت بیش از این
بین این دیوارها، بی رفت و آمد بگذرد
گرچه هر سنگی برای رود، کشف تازه ای ست
مایه ی رنج است هر چیزی که از حد بگذرد
2376
0
2.94
بایست اندکی و وقفه در زمان انداز
بچرخ و قونیه را بر سر زبان انداز
به قرن چارم هجری، به رودکی برگرد
گذشته هایی از این دست، یادمان انداز
پر است دست تو از سیب های نوبر کشف
از آن هزار، یکی هم در این میان انداز
ترانه-ماهی دل را که اهل دریا نیست
بگیر از من و در جوی مولیان انداز
«مرا بسود و فروریخت» بی ترانگی ام
مرا دوباره بساز و سر زبان انداز
1130
0
1
این جاده ها که حوصله را سرمی آورند
مقصد اگر تو باشی، پر در می آورند
گاهی به هیئت گلی و گاه شکل ماه
کی ساحران ز کار تو سر در می آورند
تو زردکوه و کوهنوردان کهنه کار
از تو مثال های مکرر می آورند
از شانه های مرتفعت، هر چهارفصل
عطارها گیاه معطر می آورند
بر سینه ات کرفس دم برف، عشوه کرد
کم کم زمرد از دل مرمر می آورند
در دامن تو کوه گل سرخ پاگرفت
از باغ تو گلاب به قمصر می آورند
نذر امامزاده دو خاتون چشم هات
زوّار سرسپرده، کبوتر می آورند
از خشت خشت قالی چالشترت هنوز
گلبوته های سرکج، سر برمی آورند
افسانه های دلکش و آوازای خوش
نی را به شور برده و شکّر می آورند
حیدربگ! آن قدَر که خوشی مشتلق بده
بر مادیان سرخ، سمن بر می آورند
ای سرزمین مادری! از باغ های تو
هر فصل، شعر-میوه ی نوبر می آورند
1139
0
1
تو گردبادی! کار تو دل کندن از خاک است
من کمتر از خاکم، حسابم با خودم پاک است
هرگز گل سرخ از دلش سر برنمی آرد
این سرزمین عمری ست زیر کشت تریاک است
دنیا برای لاک پشتان ساحل امنی ست
آواره ی کوه است آهویی که چالاک است
گل های بادآورده ام را باد خواهد برد
چیزی که با من بازخواهد ماند خاشاک است
آتش بزن خاشاک را در من هراسی نیست
پروانه از بدو تولد، پیرهن چاک است
::
تنها صدا می ماند... اما کوه می گوید
باید صدا برگردد، این قانون پژواک است
727
0
1
در تپه ها پیدا شده ظرفی که منقوش است
آهوی نقاشی شده بر ظرف، مخدوش است
در کنج قلبش تیری از ماقبل تاریخ است
تیری که جزء کشف های نادر شوش است
هرچند چشمش سرمه دانی قیمتی باشد
دریا کنار کوهرنگش کوزه بر دوش است
آهو یکی از بی نهایت شکل های اوست
هنگام توصیفش چراغ واژه خاموش است
معشوق من هرگونه باشد هرکجا باشد
از خواب های کودکی با من هم آغوش است
718
0
1
به یاد مادربزرگم و قصه هایش
هرچند خان از روی ماهی ها خجل باشد
این بار باید آب از سرچشمه گل باشد
یا سوز دی یا گرمی تیر است این قریه
کم پیش می آید هوایش معتدل باشد
از چایخانه بوی مرگی تازه می آید
حتی اگر آمیخته با عطر هل باشد
روزی بلوطی بوده ای منقل! زغال تو
جنگل بیابان شد... مبادا خان کسل باشد
خان، بندباز است و سر مردم به غم بند است
این بندها باید به جایی متصل باشد
ای نقشه ی جغرافیا! اینجاست سنگستان
جایی که حتی شیشه باید سنگدل باشد
آغاز تلخ ماجرا این بود: وقتی خان
کاری به کار ما ندارد پس بهل باشد
779
0
1
غم با دلش خرده حساب کهنه ای دارد
آیینه ی صافی که قاب کهنه ای دارد
یک عمر در او خیره بودم، تازه می بینم
برگردنش زخم طناب کهنه ای دارد
هر داربستی مستی اش را برنمی تابد
تاک کهن با خود شراب کهنه ای دارد
ای کاش رود شاد ماهی باز می دانست
پایین ده، غم آسیاب کهنه ای دارد
تا پربگیری مرده ای... این روزها هر کس
پروانه ای لای کتاب کهنه ای دارد
676
0
1
فانوس ها خاموش هم باشند فانوسند
ماهند اگرچه بین مشتی ابر محبوسند
وقتی به جریان پریدن معتقد باشی
پروانه ها در دفترت هرگز نمی پوسند
من نور شمعم ، رعشه در اندامم افتاده
پسلرزه های غم چرا این قدر محسوسند؟
گاهی "نداری" بهتر از دارایی است ،ای مرگ
میراث من از تو همین غم های ملموسند
از من گرفتی باغبانم را و در هر فصل
با من هر آن چه باد و بوران است مانوسند
با این همه حس می کنم گرمای مهرش را
گاهی پدرها بچه را از دور می بوسند
1237
0
4
فانوس ها خاموش هم باشند فانوسند
ماهند اگرچه بین مشتی ابر محبوسند
وقتی به جریان پریدن معتقد باشی
پروانه ها در دفترت هرگز نمی پوسند
من نور شمعم ، رعشه در اندامم افتاده
پسلرزه های غم چرا این قدر محسوسند؟
گاهی "نداری" بهتر از دارایی است ،ای مرگ
میراث من از تو همین غم های ملموسند
از من گرفتی باغبانم را و در هر فصل
با من هر آن چه باد و بوران است مانوسند
با این همه حس می کنم گرمای مهرش را
گاهی پدرها بچه را از دور می بوسند
1136
0
5
پر زد و پر داد از چشمم خیال خواب را
مانده ام تا کی بگیرد آه من، مهتاب را ؟
در کویر داغ خون باریده ام آن قدر که
سرخ می بینند مردم دانه ی عناب را
سیم های خاردار از جرات بالش نکاست
خار تا گل می رساند غنچه ی بی تاب را
پاک کرد از دفتر جغرافیایش "مرز" را
بر نمی تابند دل های هوایی ، قاب را
آسمان خاتون! کبوترها کفن پوش تو اند
می کند کرکس شکار این سوژه های ناب را
تا حرم هست و هوای آن ، کبوتر نیز هست
گم نخواهد کرد بنده ، خانه ی ارباب را
هر که پر زد سوی تو با شوق، پرپر باز گشت
عشق رونق داده رفت و آمدی جذاب را
عشق از بین قوافی با "دمشق" آمد کنار
آفریدند این دو با هم بیت هایی ناب را
2333
0
4.33